مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواده اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ می شد. . او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزارسال پیش انباشته بودند؛ و بعد هم برای این که پسرشان از راه در نرود، دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینی اش را خورده بودند. بودند منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اراجیف های ذهن من گنجه‌ی پشتیبان زیست‌بوم صندوقچه davidq8 local بانک مقالات ایران افسران جوان جنگ نرم خبر تازه از گیم , بازی های کرک شده و کرک آنلاین